بهانه ی بهار
آدمها زمانی میتونن راحت ببخشن که باور کنن پولی که تو جیبشونه مال خودشون نیست، این پول امانته یه مدت دست منه یه مدت دست یکی دیگه. مگه غیر از یه کفن چی میشه برد زیر خاک.
برادر بزرگه میگفت نه قرض میدم نه قرض میگیرم. خوشحال بود که برا پسرش سانتافه خریده، با اینکه با خانومش دوتایی میدوییدند این همه سال میشد حساب و کتابشون رو در آورد. پولاشون رو کم کم جمع کرده بودند.
برادر کوچیکه که خیلی جوونتر بود راحت به بقیه کمک میکرد، میگفت قرضم که میدم به یکی بدونم نداره راهم رو کج میکنم از یه ور دیگه میرم. آدم به خیرش امید داشت، مو رو از ماست نمیکشید، دست بده داشت. چند سالی تو یه کارخونه مدیر تولید بود و تو سود کارخونه شریک شده بود، یه مدیر قابل بود ولی الان به قول خودش بیکاره، یه زمین داشت یه پاساژ زد توش. الان چند برابر داداش بزرگه سرمایشه. نوشته شده در شنبه 92/11/12ساعت
2:47 عصر توسط بهار| نظرات ( بدون ) |